شعر در مورد آتش ، عشق و دل و شب و چای و آتش نشانی برای کودکان

شعر در مورد آتش ، عشق و دل و شب و چای و آتش نشانی برای کودکان

شعر در مورد آتش , شعر در مورد آتش عشق , شعر در مورد آتش نشان , شعر در مورد آتش نشانی

با مجموعه شعر در مورد آتش عشق و دل ، اشعاری زیبا در مورد آتش نشانی ، زیباترین شعر در مورد آتش و شب و چای در سایت پارسی زی همراه باشید

اشعار آتش

چشمانت راز آتش بود.

در التهاب قلب ویران شده ام

و لبانت چون دشنه ای سوزان که مرهم تمام زخم های قبل از تو با من بود !

و آنقدر با آتش دوست داشتن و عطر تنت زندگی کرده ام

که همه چیز را از یاد برده ام جز تو و حالا دیگر هراسی ندارم

از این همه سوختن از این همه زخم و خاکسترِ خاطراتی

که از من و تو به جای خواهد ماند.

“محدثه بلوکی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت

مرا باران صدا ده تا ببارم بر عطشهایت

خیالی، وعده ای، وهمی،

امیدی،مژده ای،ی ادی!

به هر نامه که خوش داری،

تو بارم ده به دنیایت…

“حسین منزوی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر هر چو پروانه بسوخت

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

عشقت اگر باران اینک در زیر آن ایستاده ام؛

اگر آتش درون آن نشسته ام؛

شعر من می گوید:

در تداوم آتش و باران جاودانه ام …

“شیرکو بی کس”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

خیلی زود عاشقت شدم

و نگاهم را پنهان کردم

زمانی نگذشته بود

که تمام قصه های عاشقانه را آتش زدم

دیگر نیازی به این تاریخ افسانه ای نیست

من به شناخت عمیقی رسیدم

در همان دقایقی که چشمانت را دیدم

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

می خواهم تو را

به آتش بیاندازم

سپس از آتش نجات داده و

بر رویت آب بپاشم

نگاهت کرده و

به جای دردهایت بسوزم

شعر در مورد آتش عشق

زمستان بود

بوسه آتش زدیم و

گرم شدیم

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

از دلتنگی می‌میرم

در آتش می‌میرم

بر سر دار می‌میرم

با گلوی بریده می‌میرم

اما نخواهم گفت

زمانِ عشق من و تو به سر رسیده است

که مرگ

به عشق ما راه ندارد

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

مردن که کاری ندارد

فقط بگو بمیر

دراز می کشم و

می میرم

دوست داشتنت

این حرف ها سرش نمی شود

اگر بخواهی

حتا جهنم را

به آتش می کشم

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

نام این آتش ، تنها عشق بود

و عمری که داشت زیر سایه ی این سه حرف

رو به زوال می رفت

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

اولین شعرها را

من برایت گفته ام

روی دیواره ی غارها

به شکل

شکار، نیزه و آتش

و هنوز

هیچ‌کس نفهمیده

شکار، نیزه و آتش

فقط استعاره ای هستند

از عشق من به تو

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر هر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

شعر در مورد آتش و شب

دوباره سنگ زاده خواهم شد

و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره باد زاده خواهم شد

و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره موج زاده خواهم شد

و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره آتش زاده خواهم شد

و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

دوباره مرد زاده خواهم شد

و باز تو را ای زن دوست خواهم داشت

“خوان رامون خیمنس”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم.

 “شهریار”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

آغوشت قبیله‌ای‌‌ وحشی با آتشی

برای پایکوبی با جادویی برای فریب دستانت

گمشدگانِ بی‌ شتابِ ریزشِ آبشارِ گیسوانِ من و چشم‌هایت ویرانگرانِ خاموشِ غرورِ هزار ساله‌ام

من دلباخته‌ای عصیانی آشوب گری پر تمنا از عالم گریخته‌ای پر تردید

آمیخته با طبیعتِ پیکرت آمیخته با عطرِ خوبِ خوبِ بودنت

سر بر بالینت گذاردم با تو زیستم با تو گریستم عشق ورزیدم عشق ورزیدم عشق ورزیدم

و از آرزوهای بی‌ شمار تنها و تنها تو را خواستم

خواستنی با شکوه رویایی و محال … و محال!

“نیکی‌ فیروزکوهی”

شعر در مورد آتش از شاعران بزرگ

چو سلام تو شنیدم ز سلامتی بریدم

صنما هزار آتش، تو در آن سلام داری.

“مولانا”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

من پیراهنت را در باد دوست دارم

و زیبایی ات را در آینه ای که از آن عبور کرده ای!

نگران خلوت توام من زبان پرنده ها را می فهمم

من با گل های وحشی در آشتی ام

نخواه که مسیر رود را از درخت ها جدا کنند

نخواه که در دل جنگل آتشی بیفروزند!

تو وسیع ترین سرزمینی بودی که می شناختم

منظره دلپذیر نگاهت در هیچ قابی کامل نبود

تو اتفاقی بودی که در تمام چشم ها زیبا می افتاد

و من هرگز نتوانستم چهره ات را در عکسی که با هم داریم خلاصه کنم!

اشتیاق پنهانم! در خواب می بوسمت

که دزدانه رویای تو را بافته باشم

دوست داشتنت شعر ناتمامی ست که تا ابد ادامه دارد…

“مهسا چراغعلی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟

جز بوسه های تو!؟

بال های قاصدک را که به زیر اتش خاکستر کشیدی

بافه های سرخ، رنگ باختند ، پروانه در آتش شد و پّرِ مذابش به زیر ریخت.

از ناودان دل که سرریز می شد می خراشید و زخم می زد!

زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟ جز بوسه های تو !؟

“امیر معصومی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

اگر گنجشکی تازه‌بالی در شعر کوچک من لانه کن

اگر آفتابی تازه‌زادی و راه را نمی‌شناسی در آسمان خانۀ من پرسه زن

اگر توفانی و دریاهایت کوچکند در بستر من شعله‌ور شو

ای بادپا که دسته‌کلید دریاها در دست توست صندوق قدیمی‌را باز کن

و نقشۀ ملاحان گمشده را به من ده ببین

چگونه مرواریدها تکثیر می‌شوند بر آتش مژگان من.

“محمد شمس لنگرودی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

بخند خنده های تو ترکیدن شاهوار کوهستان های انار است

و چشمه های خون دلم که روح مرا خیس می کند بخند

و کشتی سرگشته را به جزیره ای رهنمون شو

که جز برای تو کالایی ندارد

فرو شو در آب دریاچه فرو شو و آب را بشوی

در شعله زار تشنه فرو شو و آتش را گرم کن

دهان بر دهان زمین بگذار و جان تازه به این مرده بخش.

در آب دریاچه فرو شو و مرا در اتش خاموشت شست و شو ده.

“محمد شمس لنگرودی”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم.

“رهی معیّری”

♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠♠

چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی

من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی

به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟

شده‌ای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم

و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام

بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی!

من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم

که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای

کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی

بشنو “صبح بخیر” از من درویش و برو

که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی

 “محمد صفوی”

منبع :

Leave a comment